کد مطلب:189201 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:214

از کدام نوع
عصایش را به زمین زد و مراقب بود تا به مانعی بر نخورد. به وسط كوچه رسیده بود كه پایش به تكه آجری گرفت و روی زمین ولو شد. دستش را به زمین می مالید و دنبال عصایش می گشت. پس از كمی جستجو آن را یافت و به كمك عصا از جا برخاست و دوباره به راه افتاد.

مردی كه از پشت سر می آمد خود را به او رساند، خاك لباس پیرمرد را تكاند و گفت: ابوبصیر، طوری كه نشد؟

- نه، خدا را شكر، خدا خیرت دهد.

- كجا می روی.

- به سمت بازار.

- من نیز به همان طرف می روم، با هم می رویم.

ابوبصیر سرفه ای كرد و پرسید: اسمت چیست.

- همه به من حاجی می گویند، تو هم حاجی صدایم كن.

- از كدام نوع حاجی ها هستی.



[ صفحه 23]



- یعنی چه، مگر چند نوع حاجی داریم.

- منظورم این است كه حاجی حقیقی هستی یا غیر حقیقی.

- من كه منظورت را نمی فهمم!

- می دانی حاجی، سال گذشته كه حج بودم صدای ناله و ضجه زیادی شنیدم. به امام باقر علیه السلام گفتم «ماشاءالله امسال حاجی، خیلی بیشتر از سال های گذشته است، این طور نیست؟» و او جواب داد «اتفاقا برعكس، ناله و زاری زیاد است، اما حاجی واقعی كم» . به او گفتم «سر و صدای زیادی به گوش می رسد، درست است كورم، اما كر نیستم، صداها را می شنوم» . امام دست مباركش را بر چشم هایم كشید و علاوه بر چشم سر چشم دلم نیز روشن شد.

آنچه می دیدم باورم نمی شد، تعداد حاجی هایی كه با شكل انسان به دور كعبه طواف می كردند از تعداد انگشتان دو دست تجاوز نمی كرد، اما آنهایی كه به شكل حیوان به دور خانه ی خدا می چرخیدند تا دلت بخواهد زیاد بودند. پس از دیدن آن صحنه چشم هایم به حالت گذشته در آمد. بعدها فهمیدم حج رفتن شرایط زیادی دارد و ازهمه كس قبول نمی شود. از جمله ی آن شرایط نخوردن مال حرام و مال یتیم، پرداخت خمس و زكات و حلالیت طلبیدن از كسی كه آزرده ای و... است.

حاجی كه تا این لحظه ساكت بود و به دقت گوش می داد با دست به پشت ابوبصیر زد و گفت: نمی دانم، من سعی كرده ام تمام موارد را رعایت كنم، اگر كسی را آزرده بودم از او حلالیت طلبیده ام و با پول حلال به حج رفته ام، دیگر قبول شدنش به لطف خدا بستگی دارد.



[ صفحه 24]



بر سر دو راهی رسیده بودند و باید از هم جدا می شدند. ابوبصیر دوباره سرفه ای شدید كرد و گفت: خدا قبول كند، پس ان شاءالله از نوع اول هستی.

هر دو خندیدند و از یكدیگر خداحافظی كردند، ابوبصیر زمزمه كنان و عصا زنان به راه خود در دنیای تاریكش ادامه داد، در حالی كه دلش از روز روشن تر بود! [1] .



[ صفحه 25]




[1] داستان هاي شنيدني، ص 107.